سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیر مطالعاتی کتب استاد شهید مرتضی مطهری
گالری تصاویر

بازدید : مرتبه
تاریخ : جمعه 90/2/9

داستانی که تمام نمی‌شود (روایتی داستانی از زندگی شهید مرتضی مطهری)

احمد عربلو

انتشارات سوره مهر، تهران

چاپ اول، 1388، 2500 نسخه

شابک: 0-581-506-964-978

داستانی که تمام نمی‌شود، روایتی داستانی از زندگی شهید مرتضی مطهری است که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

نویسنده کتاب احمد عربلو داستان را در سیزده روایت تعریف کرده و برای هر روایت نامی گذاشته است؛ در روایت اول نویسنده توضیح داده که چطور ماجرای نوشتن کتاب شروع شد و از کجا شکل گرفت و اینکه بچه‌های کلاسش می‌خواستند هدیه‌ای برای روز معلم برایش تهیه کنند و از او نظر خواستند و او هم گفت که بهترین هدیه برایش این است که بچه‌ها در نوشتن کتاب به او کمک کنند...

نویسنده تولد شهید مطهری را در روایت دوم کتاب این چنین بیان می‌کند:

«سکینه خانم خواب می‌دید؛ یک خواب شیرین و سرتاسر عطرآگین. او می‌دید که زنان ده در مسجد جمع شده‌اند تا بانو برسد. لحظاتی بعد، بانو از راه رسید. بلند قامت بود و یک لباس عربی به تن داشت. همراهش دخترکانی بودند که گلابدان در دست داشتند. بانو به هر زنی که می‌رسید، به دخترها اشاره می‌کرد که به رویش گلاب بپاشند. سکینه خانم، بی‌قرار رسیدن بانو بود. لحظه‌ای بعد بانو و دخترها به نزدیک او رسیدند.

بانو به دخترها گفت: «به ایشان سه مرتبه گلاب بپاشند».

بوی گلاب تمام وجودش را پر کرد؛ اما نگران شد، پیش دوید رو به بانو کرد و پرسید: «بانوی من! چرا فرمودید روی من سه بار گلاب بپاشند؟!»

بانو، نگاهی پر از مهربانی به او انداخت و گفت: «به خاطر آن طفلی که باردارش هستی، او خدمات زیادی به اسلام خواهد کرد.»

سکینه خانم از خواب پرید تمام وجودش، غرق در عطر گلاب به سجده افتاد و در انتظار رسیدن کودکش بی‌تاب شد.

در یکی از روزهای سرد زمستان 1299، فرزندی در خانه شیخ محمدحسین مطهری، در فریمان، متولد شد که نام او مرتضی چهارمین فرزند شیخ بود».

نویسنده درباره روایت سوم با نام مسافر جوان می‌گوید: «دو روز تمام مطالعه کردم. از پدرم هم کمک گرفتم. سراغ اینترنت هم رفتم تا بتوانم مطالب خوبی درباره حال و هوای دوران نوجوانی استاد مطهری پیدا کنم. یادداشت‌های زیادی را جمع‌آوری کردم و آماده شدم تا آن‌ها را سر کلاس بخوانم، اول موقع حرف زدن کمی اضطراب داشتم. ترسیدم نکند چیزی از ذهنم برود و تپق بزنم یا اطلاعاتم کامل نباشد و آقای دبیر ایراد بگیرد؛ اما آرام آرام به خودم مسلط شدم و نیم ساعت تمام حرف زدم. او سخنانش را اینگونه ادامه داد: «مرتضی نوجوان سر زنده و شادابی بود که با تمام هم سن و سالانش تفاوت داشت. او تشنه آموختن و دانستن بود... تا اینکه تصمیم می‌گیرد برای آموختن بیشتر به مشهد برود تا در حوزه‌ علمیه‌ آنجا درس بخواند علی‌رغم مخالفت مادر، پدرش که شور و شوق او را می‌دید رضایت مادر را بدست آورد و مدت دو سال به مشهد رفت. چون مدرسه‌های حوزه‌ علمیه مشهد به تعطیلی کشیده شد، مرتضی که هزاران امید و آرزو را در سر می‌پروراند مجبور به بازگشت به فریمان شد اما ناامید شد و تصمیم گرفت به قم برود. سرانجام مرتضی مطهری در سال 1315 خانواده‌اش را راضی کرد که برای تحصیل به شهر مقدس قم برود. مرتضی با پول خیلی مختصری که پدرش به او داده است راهی قم شد، او هر چه کرد، نتوانست حجره مناسبی برای خود پیدا کند. این بود که مجبور شد در قسمتی از مدرسه فیضیه که دالان درازی بود و نزدیک دستشویی‌ها قرار داشت اتاقی بگیرد. مرتضی با شور و شوق عجیب شروع کرد به درس خواندن اما کم‌کم گرسنگی و سوءتغذیه او را از پا انداخت...».

خود استاد مطهری در این باره می‌نویسد:

«در سال‌های اول مهاجرت به قم، که هنوز از مقدمات عربی فارغ نشده بودم. چنان در اندیشه‌ها غرق بودم که شدیداً میل به تنهایی در من پدیده آمده بود. وجود هم حجره‌ای‌ام را تحمل نمی‌کردم. حجره فوقانی عالی را به نیم حجره‌ای دخمه مانند تبدیل کردم که تنها با اندیشه‌های خود به سر برم. در آن وقت نمی‌خواستم در ساعات فراغت از درس و مباحثه، به موضوع دیگری بیندیشم...»

روزهای پر از درس عنوان روایت چهارم است که نویسنده در آن به نحوه آشنایی استاد مطهری با امام خمینی و علامه طباطبایی و دیگر اساتید ایشان پرداخته است، در قسمتی از کتاب چنین آمده است: استاد مطهری در تابستان سال 1320 به اصفهان رفت. این اتفاق، یکی از اتفاق‌های بسیار مهم زندگی استاد بود؛ چون که او در آنجا با شخصیتی بسیار عارف و روحانی آشنا شد که بعدها شیفته‌اش شد. نام این مرد بزرگ، که تأثیری بسیار عمیق بر استاد گذاشت، حاج علی آقا شیرازی بود. او در اصفهان و در مدرسه صدر، نهج‌البلاغه امام علی(ع) را درس و شرح می‌داد. جلسات درس او چنان  شور و حال عجیبی داشت که روح تشنه مرتضی مطهری را سیراب می‌کرد.

مؤلف روایت بعدی را به ازدواج شهید مرتضی مطهری اختصاص داده است، و می‌گوید چون ایشان از نظر مالی وضع چندان مناسبی نداشتند چه کسی حاضر بود با او زندگی کند و باعث رشد و شکوفایی علمی او نیز بشود؟ اما استاد مرتضی مطهری در میان تمام خصوصیات خوبی که داشت، یکی هم این بود که در همه کارها به خدا توکل می‌کرد.

مرتضی مطهری دختر آیت‌الله روحانی را که استادش بودند برای ازدواج انتخاب کردند، خود همسر استاد مطهری در این باره می‌گوید:

«یازده ساله بودم که یک شب خواب دیدم به اتاق پدرم رفته‌ام. در اتاق پدرم، روی زمین یک ورق کاغذ افتاده بود وقتی کاغذ را برداشتم دیدم روی آن نوشته است: فلانی (یعنی من) برای مرتضی در بیست‌ و نهم ماه عقد می‌شود. از دیدن این خواب خیلی تعجب کردم، اما آن را با هیچ‌کس در میان نگذاشتم، تا اینکه مدتی گذشت. خواستگاران متعددی می‌آمدند ولی مادرم مخالفت می‌کرد تا اینکه وقتی سیزده ساله بودم آقای مطهری به خواستگاریم آمدند و با مخالفت شدید مادرم روبه‌رو شد چون او در یک خانواده غیر روحانی و مرفه بزرگ شده بود و می‌گفت دخترم را به روحانی شوهر نمی‌دهم سرانجام بعد از مدتی مادرم راضی به ازدواج ما شد، روز بیست‌ و سوم مادرم موافقت کرد و همان روز آقای مطهری گفتند: بیست و نهم برای عقد روز مناسبی است و موافقت شد. من در روز بیست‌ونهم به عقد ایشان درآمدم در آن وقت بود که حقیقت خوابی که دیدم برایم روشن شد».

در ادامه نویسنده به مصاحبه‌ای که با همسر استاد مطهری انجام داده و به فضایل و اخلاقیاتی که ایشان درباره همسرشان بازگو کرده پرداخته است. نویسنده در روایت ششم به مهاجرت استاد مطهری از قم به تهران می‌پردازد و از آن به عنوان سخت‌ترین روزهای زندگی استاد یاد می‌کند، و اینکه ایشان در مدرسه سپه‌سالار هم درس می‌دادند و جلسات درس ایشان جوان‌های زیادی را به خود جلب می‌کرد و بسیاری از دانشجویان سر کلاس ایشان حاضر می‌شدند و علاوه بر همه این‌ها استاد هفته‌ای یکبار برای دیدن استادش حاج آقا روح‌الله خمینی و نیز شرکت در جلسات درس علامه طباطبایی راهی قم می‌شدند تا اینکه مسئولان دانشکده الهیات دانشگاه تهران تصمیم گرفتند از میان روحانیون و طلب‌ها عده‌ای را بعد از امتحانات سخت به صورت حق‌التدریس استخدام کنند. آقای محمدتقی مطهری برادر استاد مطهری درباره ورود ایشان به دانشگاه تهران و چگونگی امتحانات چنین می‌گوید:

«امتحان کتبی هشت روز طول کشید. سپس امتحان شفاهی شروع شد. در روز امتحان شفاهی، میرزا احمدخان سعیدی دنبال استاد راه افتاده و با خود گفت: «مطهری امتحان کتبی را به این خوبی داده است؛ حالا ببینیم آزمون شفاهی را چه کار می‌کند.»

کتاب امتحانی منظومه حاج ملاهادی سبزواری بود. کتاب را باز می‌کند و بحثی به میان می‌آید. استاد مطلب را شروع می‌کند. بحث را از منظومه به اشارات می‌برد و از اشارات به اسفار. در این هنگام، آقای راشد رو به استاد می‌کند و می‌گوید: «صبر کن. ما از بیست بالاتر نداریم. این نمره بیست! حالا مطلب را ادامه بده تا ما استفاده کنیم.»

جلسه تعطیل می‌شود. استاد می‌شود شاگرد و شاگرد می‌شود استاد. شهید مطهری یک ساعت و نیم صحبت می‌کند و مطلب را به پایان می‌رساند. راشد می‌گوید: «واقعاً بهره بردم» و این جمله را دوباره تکرار می‌کند.

نویسنده در روایت هفتم از اولین جرقه‌های انقلاب سخن به میان می‌آورد و اینکه استاد مطهری بعد از سخنرانی شدیداللحن خود در میان افسران نیروی هوایی علیه حکومت و شاه دستگیر و به زندان رفتند، در قم نیز آیت‌الله خمینی را دستگیر کرده بودند. استاد مطهری به قدری به آیت‌الله خمینی دلبسته بودند که ابیاتی در رنج دوری از ایشان سرود. رژیم شاه در اثر پافشاری علمای بزرگ، مجبور شد استاد مطهری و دیگر یارانش را آزاد کند.

نویسنده درباره چگونگی به وجود آمدن حسینیه‌ ارشاد، و اتفاقاتی که منجر به استعفای استاد از عضویت هیئت امنای حسینیه شده؛ از تعطیلی این حسینیه در سال 1350 توسط رژیم شاه و بالاخره کناره‌گیری استاد از دانشکده الهیات در روایت هشتم سخن می‌گوید و عنوان می‌کند که به رغم کناره‌گیری استاد از دانشگاه جلسات درس و بحث استاد هرگز تعطیل نشد؛ یکی از جلسات مهم استاد در آن ایام، جلسه‌ای بود که در منزل او برگزار می‌شد و در آن عده‌ای از اساتید بزرگ فلسفه‌ دانشگاه تهران شرکت می‌کردند.

یکی از کتاب‌های فلسفی استاد به نام شرح منظومه، نتیجه این جلسات است.

روایت نهم نیز درباره کاپیتولاسیون و ترور حسن علی منصور بود که روحانیون و مردم به مخالفت شدید با آن پرداختند.

نویسنده در روایت دهم دو داستان کوتاه را روایت می‌کند که در ذیل به بخشی‌های از آن اشاره شده است:

«سرباز جوان برای چندمین مرتبه با دقت پنجره خانه استاد را زیر نظر گرفت. برایش عجیب بود که چرا هر شب نور سبزرنگی فضای اتاق آن خانه را روشن می‌کند. او نگهبان خانه یکی از سرهنگ‌های ارتش شاه بود. او را به آن محل آورده بودند تا به بهانه‌ نگهبانی از خانه سرهنگ، خانه استاد مطهری را هم زیر نظر داشته باشد تا اگر حرکت مشکوکی دید فوراً گزارش دهد. حالا آن نور سبز رنگ که هر نیمه شب سر ساعت مشخصی روشن می‌شد او را سخت به فکر برده بود: «نکند جلسه‌ای دارند؟ نکند اعلامیه می‌نویسد؟ نکند نقشه‌ای می‌کشند؟ نکند...»

سرباز طاقت نیاورد. در یکی از شب‌ها، آرام آرام خودش را از نرده‌های ساختمان بالا کشید. صدایی آمد انگار صدای گفت‌وگو بود! درست حدس زده بود؛ یک نفر آرام آرام حرف می‌زد. سرباز، سرش را آرام نزدیک پنجره برد تا ببیند چه کسانی مشغول صحبت‌ هستند؛ اما ناگهان با دیدن صحنه‌ای سر جا خشکش زد! استاد مطهری، رو به قبله ایستاده بود و نماز شب می‌خواند. روی دیوار، یک تابلو سبز روشن بود و نور سبز ملایمی را به اتاق می‌ریخت. روی آن با خط زیبایی، کلمه‌ »الله» نوشته شده بود.

سرباز شرمسار شد. از نرده‌ها پایین پرید. با یادآوری صحنه به نماز ایستادن مرتضی مطهری، که با سوز دل مشغول راز و نیاز با خداوند بود، از خودش خجالت کشید. با خود گفت: «چه حرف‌ها که درباره این مرد بزرگ به من نگفته بودند! چه خیال‌ها که در سر من نبود!... خداوندا، مرا ببخش...»

آن مأمور جوان، بعدها یکی از علاقمندان و مریدان استاد مطهری شد».

در روایت‌های بعدی نویسنده از رفتار مناسب و نیک شهید مطهری با فرزندانش سخن می‌گوید و اینکه چطور مشتاقانه به مسائل فرزندانش رسیدگی می‌کرد و در ادامه به مسائلی چون دستگیری شهید مطهری و آزادشدنش، شهادت مصطفی خمینی و وقایع پیروزی انقلاب و... پرداختند.

اما در روایت آخر مؤلف به نحوه و چگونگی شهادت استاد مطهری می‌پردازد که در قسمتی از آن می‌خوانیم: «... محمدعلی بصیری جوان احمقی بود، وقتی متوجه حماقت خود شد که یکی از بزرگترین علما و متفکران اسلامی را از میان برداشته بود.

در آن شب شوم، استاد مطهری برای شرکت در جلسه‌ای، به خانه‌ای در خیابان فخرآباد رفته بود. بدون محافظ هم رفته بود. استاد مطهری، همراه خودش محافظ نمی‌برد و از تشریفات بدش می‌آمد.

یک اتومبیل وانت، بیش‌تر از 3 ساعت آنجا ایستاده بود و استاد را از منزل تا آنجا تعقیب کرده بود. استاد از جلسه بیرون آمد. احساس کرد دو نفر از افرادی که با او بیرون آمده‌اند، با هم صحبت خصوصی دارند. استاد قدم‌هایش را تندتر کرد که مبادا حرف آن‌ها را بشنود.

ناگهان محمدعلی بصیری، که کنار وانت ایستاده بود، استاد را از پشت سر صدا زد:

استاد؟!

استاد برگشت و با مهربانی پاسخ داد:

جانم؟!

ناگهان گلوله شلیک شد و...»

روحش شاد.




ارسال توسط الف.افسری
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 59295