در دعای شب بیست و هفتم ماه رجب آمده است؛ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِالتَّجَلِّی [بِالنَّجْلِ] الْأَعْظَمِ فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ مِنَ الشَّهْرِ الْمُعَظَّمِ وَ الْمُرْسَلِ الْمُکَرَّمِ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ تَغْفِرَ لَنَا مَا أَنْتَ بِهِ مِنَّا أَعْلَمُ یَا مَنْ یَعْلَمُ وَ لَا نَعْلَمُ اللَّهُمَّ بَارِکْ لَنَا فِی لَیْلَتِنَا هَذِهِ الَّتِی بِشَرَفِ الرِّسَالَةِ فَضَّلْتَهَاو... (مفاتیح الجنان، در این دعای عظیم الشان، خدا را به تجلی اعظم قسم میدهیم، که بر اساس این دعای شریف، مصداق عینی «تجلی اعظم» وجود مبارک خاتم انبیاء ( صلی الله علیه و آله) یاد شده است.
برای تبیین این مطلب چند نکته قابل توجه است؛ نکته اول این است که در فرهنگ متعالی دین اسلام و در فرهنگ نهجالبلاغه علوی، که مبیّن حقایق ناب اسلام است، «خلقت» که از اوصاف فعلی خدای سبحان است عبارت است از «تجلی خالق در چهره مخلوقهای گوناگون»، لذا وجود مبارک امیر المومنین (ع) در خطبه 108 نهج میفرماید « الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّی لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه» [1]سراسر جهان جلوهگاه فیض الهی است و همه موجودات، تجلی الهی هستند و خدای سبحان در خلقش تجلی پیدا کرده است، لذا سراسر عالم تجلیگاه فیض الهی میشود، پس در تعبیر نهجالبلاغه سراسر عالم تجلی الهی است.
امیر المومنین ( علیه السلام ) در نهجالبلاغه به صورت خاص، قرآن کریم را تجلی الهی معرفی کردهاند[2]و آنجا که فرمود « الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّی لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه» اشاره به تجلی عام خدا است و همه خلقت و نظام آفرینش تجلی خالق است.
*تعریف «تجلی» و تفاوت آن با «تجافی»
نکته دوم: عنوان «تجلی» از لطیفترین تعابیر عرفانی است که قرآن و عترت از آن یاد کردهاند و سالکان دور اندیش، جذب این تعبیر شدهاند.
«تجلی» به معنی تابش و تابیدن است، تابش نور را تجلی میگویند؛ در بحث «نزول» قرآن کریم، مطرح شده است که نزول حقایق و اشیا به دو نحو است گاهی به نحو «تجلی» است و گاهی به نحو «تجافی» است، معانی این دو واژه باید روشن شود و بدون آشنایی با مفهوم این دو واژه به حقیقت مطلب نمیتوان رسید.
فرق «تجلی» با «تجافی» در این است که «تجلی» نوعاً در معارف و حقایق و مجردات به کار میرود و «تجافی» در مادیات و امور طبیعی استعمال میشود «تجافی» در قرآن درباره اهل نماز شب، وارد شده است که آنها «تجافی» دارند « تَتَجافی جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعا » [3]تجافی به معنای کنده شدن و جدا شدن است، قرآن درباره اهل نماز شب میگوید : ایشان بدنهایشان را از مضجع و خوابگاه میکَنند.
نزول به نحو تجافی به این معنی است که یک حقیقتی در یک موطن و جایگاهی است و از آن موطن جدا میشود و به موطن دیگر میرود، مثلاً نزول قطرات باران به نحو «تجافی» است، یک قطره باران وقتی در بالا است در پایین نیست و اگر آن قطره به پایین آمد، دیگر در بالا نیست؛ پس «تجافی» به معنای «جدا شدن» از مکان اولی است و در هر مرحلهای، اگر موجودی از آن مرحله جدا شد و به جای دیگر رفت، میگویند «تجافی» یافت؛ یعنی از آنجا جدا شد و به جای دیگر رفت، اما «تجلی» اینگونه نیست، «تجلی» به معنای «تابیدن» است، اگر امری، اصل و حقیقت در یک موضع خاصی باشد، آن موجود در عین حالی که در موطن خود هست در مواطن دیگر نیز میتابد و «تجلی» میکند، مثلاً نزول آفتاب به نحو «تجلی» است، آفتاب از محلی که حضور دارد حرکت نمیکند، بلکه در عین حالی که آنجاست شعاع او حرکت میکند و همه جا را فرا میگیرد این نحوه تابش را تجلی میگویند، پس در «تجلی» شی، در عین حالی که در محل خودش محفوظ است در عوالم دیگر هم رقیقه ای از او میتابد و میدرخشد و وجود و اثر دارد در عین حالی که حقیقت او در آن مکان نیست.
«خلقت» که از اوصاف خداست عبارت است از: «تجلی خالق در چهره مخلوقات گوناگون»؛ یعنی این که عالم، تجلی خداست و نور الهی است که متجلی شده است؛ عالم حقیقت و وجودی دارد که از خداست و ماهیتی دارد که از خود اوست؛ ماهیت از خدا نیست، بلکه وجود از آن خداست، مثلا وقتی آفتاب به دیواری میتابد و دیوار را روشن میکند؛ سایه از دیوار است نه از آفتاب، عالمِ خلقت، تجلی خداست و خلقت از خدا جدا نیست و خدای متعال با اسم شریف «فاطر» جلوه کرده است و همه «منفطر» از او هستند، همه تجلی او میباشند و همه میگویند: «خدا».
در دعای کمیل حضرت امیر (ع) به ما آموخت که اینگونه خدا را بخوانیم «و بِأسمائک التی مَلأتْ أرکانَ کلَ شیءٍ» [4]«اسما» از «وسم» است «وسم» به معنای «نشانه»، ما در این دعا خطاب به حضرت حق میگوییم : خدایا اسما و نشانهای تو، ارکان وجود عالم را پر کرده است؛ یعنی همه تجلی او هستند اگر بحث «تجلی»، به خوبی تشریح شود میبینیم که این همان حرف عارف کامل امام رضوان الله تعالی علیه است که در یک جمله فرمود: « عالم محضر خداست » [5]یعنی عالم تجلی اوست و این حرف بلندی است، یعنی از هر ذرهای که میبینیم پی به حقیقت عالم میبریم چون این وجود یک وجود بریده نیست، در متن عالم، تجافی راه ندارد و یک ذره از حقیقت عالم را نمییابید که از تمام جهت از حقیقتش خارج شده باشد.
* تجلی حق مراتب گوناگون دارد
نکته دوم: تجلی حق؛ مقول به تشکیک است، یعنی دارای مراتب گوناگونی است. عالم تجلی خداست، اما این تجلی مراتبی دارد، به این بیان که «تشکیک و تعدد مراتب که در درجات تجلی، مشهود است به مراتب ظهور بر میگردد» این مراتب تجلی که همان مراتب ظهور حق تعالی است، آن قدر اوج میگیرد تا به «تجلی اعظم» میرسد پس همه عالم تجلی خداست و این مراتب تجلی ناظر به مراتب ظهور است و این تجلیات، در نهایت به حقیقتی میرسد که از آن تعبیر به «تجلی اعظم» میشود چرا که او عالیترین مرحله از مراتبی است که تجلی حضرت حق در اوست.
حقیقت ختمیمرتبت در سیر صعودی و ارتقا وجودیاش به مرحلهای رسیده است که با صادر نخستین پیوند وجودی پیدا کرده است و «صادر نخستین» که «رق منشور» [6]نظام هستی است، تمام کلمات بر او منقش است و از آن جایی که وجود مبارک خاتمالانبیاء عالیترین مرتبه ظهور حق را داراست، تجلی اعظم حق تعالی است، هر چند دیگر موجودات هم تجلی خدا هستند، اما این وجود مبارک به خاطر شدت قرب و سعه وجودیش به این مقام راه یافته است، قرآن فرموده است « وَ أَنَّ إِلی رَبِّکَ الْمُنْتَهی» [7]همه وجودات عالم امکان به منزله رود و جویهایی هستند که به رود نظام هستی که وجود خاتم انبیاست متصل میشوند، به پیامبر (ص) خطاب میکند که همه این «سیر حُبی» نظام هستی به سوی رب توست، رب تو یعنی «رود نیل» نظام هستی پس وجود مبارک ختمی مرتبت به بارگاهی رسیده است که عالیترین مرتبه ظهور حق را داراست به این جهت او تجلی اعظم شده است.
حقیقت قرآن و پیامبر (ص)
همانطور که عرض کردم تجلی، حقیقتی است که از موطن خود جدا نمی شود، بلکه شعاعی از او میتابد، درباره خاتم الانبیاء ( صلی اله علیه و آله ) نیز صدق میکند وجود مبارک پیامبر (ص) هم یک تجلی است و حقیقت او حقیقتی ماورا زمین و زمان است و این حقیقت در این عالم تجلی کرده است، پس حقیقت او یک حقیقت ملکوتی است و شعاعی از او در اینجاست، لذا قرآن کریم خطاب به پیامبر (ص) فرمود که بگو: «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ» [8]«بشرة» به معنای پوست و ظاهر است، یعنی پیامبر از نظر ظاهر مثل شماست و گر نه از نظر باطن و حقیقت مانند شما نیست حقیقت پیامبر (ص) در دسترس شما نیست تا شما بخواهید به او دسترسی داشته باشید، همان طوری که در باره باطن قرآن هم اینطور است.
درباره عدم تحریف قرآن برهان عقلی و قرآنی داریم؛ قرآن هم یک حقیقتی دارد که در لوح محفوظ و کتاب مکنون است، این حقیقت در آنجاست و آنچه نازل شده است تجلی اوست. حقیقت قرآن در دست کسی نیست که بتواند آن را تحریف کند، ظاهر قرآن امر رقیقه ای است از آن حقیقت؛ وقتی آفتاب میتابد، شعاع آفتاب بر ما تابیده است و اگر کسی بگوید که من نمیخواهم آفتاب را ببینم، آیا او این آفتاب را از صحنه هستی برمی دارد؟ یا خودش را از آن محروم کرده است؟ حقیقت آفتاب در دسترس کسی نیست که آن را بردارد بلکه این شخص، خودش را از آن محروم کرده است.
اگر کسی درباره قرآن بگوید که «قرآن افسانه است» در واقع خودش را از تابش قرآن محروم کرده است، حقیقت قرآن در جایی است که « لا یَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ ». [9]« لا یَمَسُّهُ » یعنی اصلاً دست شما به او نمیرسد،چون او یک حقیقت ملکوتی دارد، چون تجلی است و نمیشود قرآن را تحریف کرد، همچنین حقیقت پیامبر (ص) نیز این چنین است، یعنی هر چند او در ظاهر بشری مثل ماست، ولی حقیقتی دارد که عقول ما از درک آن عاجز است.
* تمثیل :
مثل اینکه کسی، مدرکی دارد و از آن کپی هم میگیرد و اصل آن را در صندوق نسوزی میگذارد و کپی آن را در محکمه ارائه میدهد، حال اگر کسی این مدرک را از او گرفت و نابود کرد آیا او مدرک را از بین برده است؟ نه؛ او کپی را نابود کرده است، اصل آن محفوظ است، قرآن حقیقتی دارد که در جای دیگر است، پیامبر اکرم (ص) هم حقیقتی دارد که در یک موطن دیگر است؛ او تجلی اعظم نظام هستی است، پیامبر (ص) تنها یک بشر معمولی نیست که بگویند: ما او را کشتیم و تمام شد یا علی ( علیه السلام ) را کشتیم و تمام شد؛ کشتن علی بن ابی طالب (ع) مانند این است که ما پردهای روی اتاق کشیدهایم که نور درون این اتاق نیاید، هرگز آفتاب را نمیشود خاموش کرد، تجلی اعظم در اختیار کسی نیست تا درباره او بخواهد اظهار نظر کند و نهایت شناخت او به اندازه شعاعی است که میتوانند ببینید.
آیا ما میتوانیم کل شعاع آفتاب را دریافت کنیم؟ هر یک از ما به اندازه سعه وجودی و درک خودمان شعاع آفتاب را دریافت میکنیم، پس حقیقت بعثت یک حقیقت ملکوتی است و شعاعی از او تجلی پیدا کرده است و ما با شعاع او ارتباط برقرار میکنیم و نور میگیریم، همه عالم تجلی الهی است و در میان این تجلیات، تنها تجلی پیامبر (ص) تجلی اعظم شده است و از حقیقت نورانی پیامبر اکرم (ص) حقیقت با عظمتتری نداریم تا خدا را به او قسم بدهیم، لذا در شب مبعث، حضرت حق متعال را به آن حقیقت قسم میدهیم.
اینجانب در کتاب « تجلی اعظم » [10]نکات و مطالبی را مطرح کرده ام که برخی از عناوین این کتاب عبارت است از « وجود خاتم الانبیا، یک دانه انسان است؛ شخصیت ممتاز خاتم الانبیا در کلام امیر المومنین؛ خداوند متعال رتبه فاعلیت و تأثیر را به حضرت ختمی اعطا کرده است و...» اگر ما این حقایق را دریافتیم آیا چند کاریکاتور و امثال سلمان رشدی میتواند آن حقیقت را خاموش کنند به قول مولوی:
مه فشاند نور و سگ عوعو کند **** هر کسی بر خلقت خود میتند. [11]
در ص 15 کتاب «تجلی اعظم» به عنوان نمونه آوردهام : اگر چه همه موجودات کتاب الهی هستند، اما انسان کامل، وجود حضرت ختمی مرتبت میباشد، کتابی است که جامع همه کتابهاست، بزرگترین، منظمترین و شریفترین و لطیف ترین آیینه حقیقت نماست و «کمال و نهایت طهارت؛ «عصمت» است و کمال و نهایت عصمت، «خاتم» میباشد و این خاتم، یک انسان است. قلب عرشی او مُشرق حقایق الهی است، قلب او مُشرقی است که حقایق از آن طلوع میکند لذا مبین حقایق اسماء میشود، پس نهایت طهارت، عصمت است و نهایت عصمت، خاتمبودن است.
*ائمه سهمی از تجلی اعظم را دارند
تجلی اعظم مربوط به «مقام ختمی» است و «مقام ختمی» دارای یک حقیقت و یک منظومهای است که مرکز آن وجود مبارک پیامبر (ص) است و این شمس ختمیت دارای سیزده ماه است که دور این خورشید را گرفتهاند و هر یک از این سیزده ماه قدسی، هر چه دارند از آن خورشید حقیقت ختمی دارند، لذا پیامبر (ص) تجلی اعظم میشود و پیامبران دیگر و ائمه هدی چون شأنی از شئون «ختمی» هستند سهمی از تجلی اعظم او را دارند.
*موعظه و نصیحت
اینکه وجود مبارک حضرت فرمودند من مبعوث شده ام برای تکمیل مکارم اخلاق و من متمم هستم، ناظر بر این مطلب هست که انبیای قبل، در این راستا حرکت میکردند و یکی از اهداف رسالت انبیای قبل هم ایجاد مکارم اخلاق بوده است با بیان این مقدمه میگوییم؛ «اخلاق» اگر به معنای موعظه و نصیحت باشد به منزله قرص مسکن است و قرص مسکن درد را ساکت میکند نه درمان انسان برای ساخته شدن نیاز به جراحی دارد و جراحی یعنی غدههای سرطانی رذایل را باید از درون انسان وجین کرد، جراحی به این معنا فقط از راه درست شدن اعتقادات محقق میشود تا اعتقاد درست نشود، اخلاق درست نمیشود پس درست شدن اخلاق؛ یعنی درست شدن توحید و انسان تا نفهمد سر سفره چه کسی نشسته است اخلاق او درست نمی شود.
نصیحت و موعظه فقط چند روزی انسان را نگه میدارد و اگر توحید انسان درست شد و دانست که سر سفره کیست همه چیز درست میشود اینکه قرآن فرمود : « أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری » [12]«آیا نمیدانید خدا شما را میبیند»، درک این معنا با اعتقاد و توحید درست میشود، اگر توحید، فکر، اعتقاد و تمام وجود شئونی انسان را فراگرفت آنگاه اخلاق درست میشود؛ آنگاه که انسان فهمید در محضر خداست، نمکدان را نمیشکند لذا اگر «توحید» درست نشود، اخلاق هم درست نمیشود و اگر فرمود، من برای اتمام مکارم اخلاق، مبعوث شده ام او عالیترین مراتب توحید را به ارمغان آورده است، رسالت او رسالت توحیدی است.
پس تعبیر « مکارم اخلاق » ناظر به مراتب توحید است، یکی از مواردی که به اشتباه گفته میشود این است که، یک عمر میگوییم: گناه نکن، چون اگر گناه کردی خدا پس از مرگ عذابت میکند، یا میگوییم نماز بخوان تا هشتاد سال دیگر به بهشت بروی ! این تعابیر در فرهنگ ما کارایی ندارد؛ زیرا جوان امروز میگوید: من نقد الآن را رها کنم، به امید هشتاد سال دیگر؟ خوشبینانهترین نظر این است که میگوید: الآن گناه میکنم و بعد توبه میکنم، قرآن پاسخ مناسبی به این امر داده است. در فرهنگ قرآن تعبیر « جَزاءً وِفاقاً » [13]آمده است، در فرهنگ قرآن بین «جزا» و «عمل» فاصله ای نیست، بلکه بالاتر از آن، «جزاء» عین «عمل» است این تمثیل را برای شما عرض کنم اگر اینجا آتشی روشن است و بچه آتش را میبیند و به طرف آتش میرود شما به او میگویید دست به آتش نزن که هفته آینده دستت میسوزد ! یا به او میگویید که «دست زدن، همان و سوختن همان».
همه انبیا آمدهاند بگویند این زرق و برق دنیا آتش است و «دست زدن همان و سوختن همان»، هدف این است که «گناه همان و جزا همان»، البته در قیامت این حقایق ظهور پیدا میکند چرا که قیامت «یوم الظهور» است و اثر گناه همین جاست و راهی برای درست شدن اخلاق نیست، مگر اینکه حقیقت اخلاق را در جان خود پیاده کنیم و اخلاق یعنی توحید.
امیدوارم درک معارف ناب اسلام نصیب همه ما بشود و در مرحله اول خودمان باور کنیم و بعد به دیگران بباورانیم.
[1]- (108- و من خطبة له ع و هی من خطب الملاحم)
[2]- خطبه 147 نهج البلاغه آنجا که فرمود : ...« فَتَجَلَّى لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِی کِتَابِه...»
[3]- (سجده 16 )
[4]- (البلدالأمین ص : 188)
[5]- صحیفه امام ج11 383 عالم، محضر خداست ... ص : 382
بفهمید که همه عالم محضر خداست. محضر خداست. ما الآن در محضر خدا نشستهایم. اگر قلب ما این معنا را ادراک بکند که ما الآن در محضر خدا هستیم، همین مجلس محضر خداست، این را اگر- ایمان انسان بر آن راه پیدا نیست- مؤمن بشود انسان به آن، قلب انسان بیابد این مطلب را، از معصیت کنار مىرود. تمام معصیتها براى این است که انسان نیافته این مسائل را. برهان هم بر آن دارد. برهان عقلى هم قائم است به اینکه خداى تبارک و تعالى همه جا حاضر است. هم برهان است و هم همه انبیا گفتهاند «وَ هُوَ مَعَکُمْ ایْنَما کُنْتُمْ» «1» قرآن است، او با شماست. هر جا هستید او با شماست. ما این را از قرآن شنیدهایم. به برهان هم ثابت هست، لکن به قلب ما نرسیده است. ما مثل مرده شور نشدهایم. تا حالا در این باب، ما مثل مردم عادى هستیم که مطلب نرسیده به قلبمان، تا اگر بخواهیم یک غیبت بکنیم، یک تهمت بزنیم، یک کار زشت بکنیم ببینیم محضر خداست. محضر احترام دارد. انسان در محضر یک بزرگى که در نظر خودش بزرگ است، احترام مىکند از آن محضر. اگر یک شخصى که در نظرتان بزرگ است پیش شما باشد، در محضر او کار خلاف نمىکنید، چه رسد به اینکه در محضر او به او خلاف بکنید. کار خلاف مطلقاً آدم نمىکند در محضر یک کسى که ادراک کرده است که این بزرگ است، محترم است. چه رسد به این که در محضر آن محترم به خود آن محترم خلاف احترام بکند. محضر، محضر خداى تبارک و تعالى است. عالم محضر است. تمام عالم محضر او است. معصیت مخالفت با خود اوست. با آن کسى است که در محضرش هستید. بسازید.
[6]- ممد الهمم در شرح فصوص الحکم، ص: 532
در صحف کریمه اهل تحقیق محقّق است که صادر نخستین، نفس رحمانى است و آن اصل اصول و هیولاى عوالم غیر متناهى و ماده تعینات است و از آن به تجلى سارى و رقّ منشور و نور مرشوش نیز تعبیر شده است
[7]- (نجم 42)
[8]- (کهف 109 )
[9]- (واقعه 79)
[10]- ص 15؛ تجلی اعظم؛ طباطبایی، سید علی
[11]- عارف رومی اول دفتر ششم مثنوی
[12]- (14 علق)
[13]- (نبا 26)
http://www.sayyidalitabatabaei.com/
انسان مثله دایره نیست که یک مرکز داشته باشد،بلکه مانند بیضی ست که دو مرکز دارد.انسان برای کمال و به فعلیت رسیدن،باید هر دو مرکز را فعال کند؛ یکی اندیشه و دیگری عقیده . اندیشه ی منهای عقیده نقص است و انسان را به فعلیت نمی رساند.
در جهان بینی الهی و مکتب اسلام، انسان محور است. ما یک انسان محوری الهی داریم و یک انسان محوری ماتریالیستی(غیرالهی). انسان محوری الهی به این معناست که اگر انسان سالم باشد،و از پلیدی ها رها شده باشد،هر رشته ای از علوم را بخواهد بیاموزد،این رشته و علم برای او می شود کمال،می شود ارزش. حتی اگر این علم از علوم تجربی باشد نه علوم نظری و انسانی. اما اگر انسان،خود را ضایع کرد،حتی اگر عالی ترین علوم را از الهیات و فلسفه بخواند،این علم برای او وبال می شود.
معیار انسان است. پس اگر انسان،تعلیم و تربیت را با هم داشت،علم برای او می شود نور و اگر تعلیم را بدون تربیت داشت، آن علم برای او می شود آتش.
امام رضا علیه السلام می فرمایند: از نشانه های یک دانشمند؛ علم،حلم و صمت(سکوت) است.
صمت یا همان سکوت،غیر از خاموشی است. سکوت،جایی است که کسی،حرفی دارد و نمی زند،اما خاموشی،جایی است که حرفی برای گفتن نیست. در باب حرف زدن،مردم دو دسته اند. عده ای امیر بیان هستند و عده ای اسیر بیان. امام رضا علیه السلام می فرماید،سکوتِ عالمانه داشته باش،چون کسی که اهل سکوت است،وقتی حرفی بزند،یک کلمهء او به اندازه ی یک کتاب ارزش دارد.
اهل سکوت بودن، یعنی،جایی که باید حرف زد، حرف بزن ، نه اینکه همیشه خاموش باشی.
خوب! ما از کجا بدانیم که چه جایی حرف بزنیم و چه جایی ساکت باشیم؟! این تعلیم تربیت می خواهد ، تا انسان بتواند در خودش تصرف کند و بعد هم بتواند در دیگران تصرف کند که این اوج عرفان است. http://www.sayyidalitabatabaei.com/