استاد مطهری در حدّ توان به افراد نیازمند کمک میکردند. یکی از کارمندان دانشکده الهیات میگوید: یک روز در یک خیابان فرعی کمعرض میرفتیم. تقریبا وسطهای خیابان بودیم که دیدیم پدری فرزندش را به دوش میکشد. آقای مطهری گفتند: فلانی نگه دارید. من ایستادم، اما چون خیابان کمعرض بود، نتوانستم دور بزنم و مجبور شدم عقب عقب بروم تا رسیدم به آن شخص. بعد پیاده شدم. پیش مرد رفتم و گفتم: آقا بیایید اینجا. مرد آمد و بغل دست استاد نشست استاد پرسیدند: پدر چرا بچّهات را به دوش میکشی؟ چه شده است؟ ناراحتیاش چیست؟ مرد گفت: بچهام مریض است و پیش هر دکتری که میبرم، جوابم میکند. پول هم ندارم که او را در بیمارستان بستری کنم. کسی را هم ندارم. همان طور که مرد حرف میزد، ماشین را روشن کردم و به راه افتادم. بالاخره استاد پرسیدند: منزلت کجاست؟ و بعد اضافه کردند که: راضی هستی فردا من بچه را در بیمارستان بخوابانم؟ مرد گفت که: بله از خدا میخواهم. استاد گفتند: فردا صبح همین آقا میآید به منزل شما. حالا برویم منزل را نشان بده. صبح فردا استاد به من گفتند: آقای فلانی! شما اوّل برو دنبال آن مأموریت دیروزی، من خودم میروم. آن پدرو پسررا سوار کردم و بردم بیمارستان. بچه را با سفارشی که استاد به رئیس بیمارستان کرده بود، در بیمارستان بستری کردند و بعد از ده یا پانزده روز، مداوا شد. آن وقت استاد مقداری پول به من دادند. من رفتم بیمارستان و حساب مخارج بیمارستان را کردم و مریض را آوردم».
بازدید : مرتبه
تاریخ : پنج شنبه 90/2/1
ارسال توسط الف.افسری
آخرین مطالب