شهید آیت الله مطهری در ابتدای نقدهای کوتاهی که بر جزوه اسلام شناسی دکتر شریعتی نوشته (الآن به صورت کتاب درآمده)، در رابطه با غالب آثار دکتر چنین یادآور می شود:
«این جزوه مانند غالب نوشته های نویسنده، از نظر ادبی و هنری، اعلی و از نظر علمی، متوسط است و از نظر فلسفی، کمتر از متوسط و از نظر دینی و اسلامی، صفر است».
استاد مطهری و روشنفکران-ص??
شهید آیت الله مطهری در نامه معروف خود به حضرت امام چنین می نویسد:
«خوب است اطلاع داشته باشید که پس از مذاکره با بعضی دوستان مشترک، قرار بر این شد که بنده دیگر درباره مسائلی که به شخص او مربوط می شد، از قبیل صداقت داشتن و صداقت نداشتن و از قبیل التزامات عملی سخن نگویم، ولی انحرافاتی را که در نوشته های او هست، به صورت خیرخواهانه -و نه خصمانه- تذکر دهم؛ ولی اخیراً می بینم گروهی که عقیده و علاقه درستی به اسلام ندارند و گرایش های انحرافی دارند با دسته بندی های وسیعی در صدد این هستند که از او بتی بسازند که هیچ مقام روحانی جرئت اظهار نظر در گفته های او را نداشته باشد... در ماه های آخر عمر شریعتی، بنده مکرر به وسیله اشخاص مختلف به او پیغام دادم که در نوشته های تو مطالبی است بر ضد اسلام و لازم است اصلاح شود. من حاضرم در حضور جمعی صاحب نظر، یا هرطور که خودت مایل باشی به تو ثابت کنم. اگر ثابت شد، خودت آنها را –ولو بنام خودت، نه بنام من- اصلاح کن که شأن تو بالا هم خواهد رفت و الّا مجبورم از تو صریحاً و مستدل انتقاد کنم و برایت گران تمام خواهد شد».
سیری در زندگی استاد مطهری-ص ???
شهید آیت الله مطهری در نامه معروف خود به حضرت امام خمینی :
عجبا ! می خواهند با اندیشه هایی که چکیده ی افکار «ماسینیون» مستشار وزارت مستعمرات فرانسه در شمال آفریقا و سرپرست مبلغان مسیحی در مصر و افکار «گورویچ» یهودی ماتریالیست و اندیشه های «ژان پر سارتر» اگزیستانسیالیست ضد خدا و عقاید دورکهایم جامعه شناس ضد مذهب است، اسلام نوین بسازند! پس و علی الاسلام السلام. به خدا قسم ، اگر روزی مصلحت اقتضا کند که اندیشه های این شخص [دکتر شریعتی] حلاجی شود و ریشه هایش بدست آید و با اندیشه های اصیل اسلامی مقایسه شود، صدها مطلب به دست می آید که بر ضد اصول اسلام است و به علاوه بی پایگی آنان روشن می شود.
شهید مطهری در یادداشت هایی که بر کتاب اسلام شناسی دکتر شریعتی نگاشته است چنین می نویسد:
«نویسنده «جزوه» نظر به غرور بی حد و نهایتش –همان طور که خاصیت هر مغروری است- عقده ندانستن علوم اسلامی از فلسفه، کلام، فقه، عرفان و غیره دارد و با دو نمود روانی، عقده خود را اشکار می کند؛ یکی آنکه هی مرتب اسما و عناوین را از قبیل مشبّهه، مجسّمه، وحدت وجود، کثرت وجود، حلولیّه، غنوصیّه، انوار اسفهبدیّه، و غیره تکرار می کند به علامت اینکه ما هم اهل بخیّه ایم و از طرف دیگر به شدت آن را نفی می کند و بی ارزش می خواند، در صورتی که اگر دچار چنین غرور و خودبزرگ بینی نبود، مانند هر جاهل بی خبر دیگر، نه مدعی می شد و نه انکار می کرد. ایشان برای اینکه بچه ها باور کنند که ایشان هم اهل بخیّه اند و همه را می دانند، سرفصل ها و رشته ها و فرقه ها را نام می برند برای آنکه خدای ناخواسته کسی توقع زیادتری نداشته باشد و کتابی را جلوی ایشان نگذارد که بسم الله این نیم صفحه را از فلان کتاب معنی بفرمایید، می فرمایند ولی همه این ها حالات واهی است و یک ذره معنا ندارد، نه این که معنا دارد و من نمی فهمم».
استاد مطهری و روشنفکران، ص42
اینهایی که مثل آقای مطهری، که اذیتش به یک مور نرسیده است- من قریب بیست سال این مرد را می شناسم- یک آدم به آن سالمی، یک آدم به آن ادب، به آن انسانیت، این را محکوم به قتلش می کنند. چرا؟ چه کرد آقای مطهری؟ کی را کشته است؟ چه کرده؟ این بشرنیست؟! این انسان فیلسوف، عالم، فقیه، این بشر نیست؟ این بشر را این طور می کشند بدون این که یک جرمی داشته باشد. جرم آقای مطهری چه بود؟ چه کرده بود؟ جرم قرنی چه بود؟ آخر چه جرمی کرده بودند که مستحق قتل بودند؟ حالا هم لیست دارند برای کشتن یک عده ای. خیال می کنند که با کشتن آقای مطهری، یا با کشتن امثال آقای مطهری، این نهضت خاموش می شود و دوباره حقوق ملت ما پایمال می شود و دوباره خوب، راجع به آقای مطهری این حقوق بشری ها یک کلمه ننوشته اند، نگفته اند؛ ما که نشنیده ایم که بگویند. این بشر نیست؟! اعتراض نکردند، نگفتند، محکوم نکردند آن کسی را که کشته است.»
مرحوم آقای مطهری یک فرد بود، جنبه های مختلف در او جمع شده بود و خدمتی که به نسل جوان و دیگران مرحوم مطهری کرده است، کم کسی کرده است. آثاری که از او هست، بی استثنا، همه آثارش خوب است. و من کس، دیگری را سراغ ندارم که بتوانم بگویم بی استثنا آثارش خوب است. ایشان بی استثنا آثارش خوب است، انسان ساز است؛ برای کشور خدمت کرده، در آن حال خفقان خدمت های بزرگ کرده است این مرد عالی قدر.
آنچه در پی میآید، روایتی از هجرت شهید آیت الله مرتضی مطهری به تهران و مسائل پس از آن است که حجت الاسلام والمسلمین باقیزاده در گپ و گفتی صمیمی با مرکز خبر حوزه، آن را در میان گذاشته است.
حدود ? سال مانده به پیروزی انقلاب اسلامی آیت الله شرعی در صدد بودند که از وجود استاد مطهری در حوزه علمیه استفاده کنند و نخبگان و چهرههای برتر حوزه از ایشان بهرهمند شوند و استاد مطهری برای این جمع جلسه درسی را برگزار کنند.
* مأموریت یافتم استاد را همراهی کنم
مقدماتی فراهم شد که استاد به قم تشریف بیاورند و ظهر را در منزل آیت الله شرعی باشند. بنده این مأموریت را پیدا کردم که به حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س) بروم و در صحن کوچک حرم بعد از نماز ظهر و عصر ایشان را تا منزل آیت الله شرعی راهنمایی کنم.
هنگام نهار آیت الله شرعی جملهای حاکی از نگرانی از این که چرا استاد در قم تشریف ندارند و ای کاش در قم بودند و طلاب از ایشان استفاده میکردند، بر زبان آوردند.
* دوست داشتم در قم بمانم . اما ...
حضرت استاد مطهری فرمودند بنده بنا نبود از قم بروم؛ بنده علاقه زیادی داشتم که در حوزه بمانم و ادامه تحصیل بدهم. وقتی زمان ازدواج من فرا رسید و بنده ازدواج کردم، علیالظاهر یک نفر به زندگی انسان اضافه میشود؛ ولی در حقیقت اینطور نیست. انسان نیاز به تهیه منزل، رفت و آمد و هزینه زندگی پیدا میکند از طرفی شهریه در آن زمان هیچ تغییری پیدا نکرده بود و بنده در آن زمان شهریه مجردی آیتالله بروجردی را دریافت میکردم و این شهریه کفاف زندگیام را نمیداد.
* ...به فکر فروش جهیزیه خانم افتادم!
احتیاجات ما زیاد شد و به این فکر افتادم پولی را برای ادامه زندگی تهیه کنم. به جهیزیه همسرم احتیاج پیدا کردم و برای اولین بار آفتابه مسی که جزء جهیزیه همسرم بود فروختم و کمی از احتیاجات را برآورده کردم. در ادامه سینی مسی را فروختم، بعد از آن نیز تشت مسی را؛ کم کم از وسائل خانم چیزی نمانده بود که قابل فروش باشد.
* کتابهایم را هم فروختم
علیرغم این که به شدت وابسته به کتابهایم بودم؛ ولی به دلیل نداشتن پول، شروع به فروختن آنها کردم و در ادامه به این نتیجه رسیدم نمیتوان از این راه زندگی را ادامه داد. ناگزیر به ذهنم رسید که به تهران بروم و شروع به روضهخوانی هفتگی در منازل کنم و درسم را ادامه دهم.
* به دانشگاه راه یافتم
در تهران به دانشگاه راه یافتم و در دانشگاه شروع به تدریس کردم و کم کم بنا به جبر زمانه در تهران ماندنی شدم و زندگیام شکل گرفت؛ والا مشتاق بودم که به حوزه برگردم و در حوزه بمانم.
* پنجشنبهها درس برگزار شد
استاد مطهری در آن دیدار قول دادند هرهفته پنجشنبهها به قم تشریف بیاورند و در جلسهای که مدنظر آیتالله شرعی شرکت کنند و برای طلاب نخبه حوزه، کلاس درسی را برگزار نمایند. این کار اتفاق افتاد و ایشان پنجشنبهها به قم تشریف میآوردند و صبحها در منزل آیتالله شرعی این جلسات درس برگزار میشد و چهرههای فرهیخته و نخبگان حوزه در درس ایشان شرکت میکردند و بهره میبردند.
بنده آن زمان طلبهای نسبتا مبتدی بودم و شأن شرکت در کلاس درس ایشان را نداشتم؛ ولی گاهی به جهت خدمتگزاری در محفل درس حضور پیدا میکردم، شاهد خرسندی و شادابی شرکتکنندگان بودم.
* همچنان در حسرت استادیم
استاد مطهری قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، در دوران اختناق شاهنشاهی و مهجوریت حوزههای علمیه، با علم و آگاهی و بصیرت و با تألیفات بسیار به موقع و ضروری که داشتند، کارهای گرانبهایی را انجام دادند. ما همچنان در حسرت این شهید بزرگوار متألمیم و احساس میکنیم علی رغم وجود ستارگان و چهرههای درخشان دیگر در حوزه، خلأ ایشان همچنان محسوس است.
داستانی که تمام نمیشود (روایتی داستانی از زندگی شهید مرتضی مطهری)
احمد عربلو
انتشارات سوره مهر، تهران
چاپ اول، 1388، 2500 نسخه
شابک: 0-581-506-964-978
داستانی که تمام نمیشود، روایتی داستانی از زندگی شهید مرتضی مطهری است که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
نویسنده کتاب احمد عربلو داستان را در سیزده روایت تعریف کرده و برای هر روایت نامی گذاشته است؛ در روایت اول نویسنده توضیح داده که چطور ماجرای نوشتن کتاب شروع شد و از کجا شکل گرفت و اینکه بچههای کلاسش میخواستند هدیهای برای روز معلم برایش تهیه کنند و از او نظر خواستند و او هم گفت که بهترین هدیه برایش این است که بچهها در نوشتن کتاب به او کمک کنند...
نویسنده تولد شهید مطهری را در روایت دوم کتاب این چنین بیان میکند:
«سکینه خانم خواب میدید؛ یک خواب شیرین و سرتاسر عطرآگین. او میدید که زنان ده در مسجد جمع شدهاند تا بانو برسد. لحظاتی بعد، بانو از راه رسید. بلند قامت بود و یک لباس عربی به تن داشت. همراهش دخترکانی بودند که گلابدان در دست داشتند. بانو به هر زنی که میرسید، به دخترها اشاره میکرد که به رویش گلاب بپاشند. سکینه خانم، بیقرار رسیدن بانو بود. لحظهای بعد بانو و دخترها به نزدیک او رسیدند.
بانو به دخترها گفت: «به ایشان سه مرتبه گلاب بپاشند».
بوی گلاب تمام وجودش را پر کرد؛ اما نگران شد، پیش دوید رو به بانو کرد و پرسید: «بانوی من! چرا فرمودید روی من سه بار گلاب بپاشند؟!»
بانو، نگاهی پر از مهربانی به او انداخت و گفت: «به خاطر آن طفلی که باردارش هستی، او خدمات زیادی به اسلام خواهد کرد.»
سکینه خانم از خواب پرید تمام وجودش، غرق در عطر گلاب به سجده افتاد و در انتظار رسیدن کودکش بیتاب شد.
در یکی از روزهای سرد زمستان 1299، فرزندی در خانه شیخ محمدحسین مطهری، در فریمان، متولد شد که نام او مرتضی چهارمین فرزند شیخ بود».
نویسنده درباره روایت سوم با نام مسافر جوان میگوید: «دو روز تمام مطالعه کردم. از پدرم هم کمک گرفتم. سراغ اینترنت هم رفتم تا بتوانم مطالب خوبی درباره حال و هوای دوران نوجوانی استاد مطهری پیدا کنم. یادداشتهای زیادی را جمعآوری کردم و آماده شدم تا آنها را سر کلاس بخوانم، اول موقع حرف زدن کمی اضطراب داشتم. ترسیدم نکند چیزی از ذهنم برود و تپق بزنم یا اطلاعاتم کامل نباشد و آقای دبیر ایراد بگیرد؛ اما آرام آرام به خودم مسلط شدم و نیم ساعت تمام حرف زدم. او سخنانش را اینگونه ادامه داد: «مرتضی نوجوان سر زنده و شادابی بود که با تمام هم سن و سالانش تفاوت داشت. او تشنه آموختن و دانستن بود... تا اینکه تصمیم میگیرد برای آموختن بیشتر به مشهد برود تا در حوزه علمیه آنجا درس بخواند علیرغم مخالفت مادر، پدرش که شور و شوق او را میدید رضایت مادر را بدست آورد و مدت دو سال به مشهد رفت. چون مدرسههای حوزه علمیه مشهد به تعطیلی کشیده شد، مرتضی که هزاران امید و آرزو را در سر میپروراند مجبور به بازگشت به فریمان شد اما ناامید شد و تصمیم گرفت به قم برود. سرانجام مرتضی مطهری در سال 1315 خانوادهاش را راضی کرد که برای تحصیل به شهر مقدس قم برود. مرتضی با پول خیلی مختصری که پدرش به او داده است راهی قم شد، او هر چه کرد، نتوانست حجره مناسبی برای خود پیدا کند. این بود که مجبور شد در قسمتی از مدرسه فیضیه که دالان درازی بود و نزدیک دستشوییها قرار داشت اتاقی بگیرد. مرتضی با شور و شوق عجیب شروع کرد به درس خواندن اما کمکم گرسنگی و سوءتغذیه او را از پا انداخت...».
خود استاد مطهری در این باره مینویسد:
«در سالهای اول مهاجرت به قم، که هنوز از مقدمات عربی فارغ نشده بودم. چنان در اندیشهها غرق بودم که شدیداً میل به تنهایی در من پدیده آمده بود. وجود هم حجرهایام را تحمل نمیکردم. حجره فوقانی عالی را به نیم حجرهای دخمه مانند تبدیل کردم که تنها با اندیشههای خود به سر برم. در آن وقت نمیخواستم در ساعات فراغت از درس و مباحثه، به موضوع دیگری بیندیشم...»
روزهای پر از درس عنوان روایت چهارم است که نویسنده در آن به نحوه آشنایی استاد مطهری با امام خمینی و علامه طباطبایی و دیگر اساتید ایشان پرداخته است، در قسمتی از کتاب چنین آمده است: استاد مطهری در تابستان سال 1320 به اصفهان رفت. این اتفاق، یکی از اتفاقهای بسیار مهم زندگی استاد بود؛ چون که او در آنجا با شخصیتی بسیار عارف و روحانی آشنا شد که بعدها شیفتهاش شد. نام این مرد بزرگ، که تأثیری بسیار عمیق بر استاد گذاشت، حاج علی آقا شیرازی بود. او در اصفهان و در مدرسه صدر، نهجالبلاغه امام علی(ع) را درس و شرح میداد. جلسات درس او چنان شور و حال عجیبی داشت که روح تشنه مرتضی مطهری را سیراب میکرد.
مؤلف روایت بعدی را به ازدواج شهید مرتضی مطهری اختصاص داده است، و میگوید چون ایشان از نظر مالی وضع چندان مناسبی نداشتند چه کسی حاضر بود با او زندگی کند و باعث رشد و شکوفایی علمی او نیز بشود؟ اما استاد مرتضی مطهری در میان تمام خصوصیات خوبی که داشت، یکی هم این بود که در همه کارها به خدا توکل میکرد.
مرتضی مطهری دختر آیتالله روحانی را که استادش بودند برای ازدواج انتخاب کردند، خود همسر استاد مطهری در این باره میگوید:
«یازده ساله بودم که یک شب خواب دیدم به اتاق پدرم رفتهام. در اتاق پدرم، روی زمین یک ورق کاغذ افتاده بود وقتی کاغذ را برداشتم دیدم روی آن نوشته است: فلانی (یعنی من) برای مرتضی در بیست و نهم ماه عقد میشود. از دیدن این خواب خیلی تعجب کردم، اما آن را با هیچکس در میان نگذاشتم، تا اینکه مدتی گذشت. خواستگاران متعددی میآمدند ولی مادرم مخالفت میکرد تا اینکه وقتی سیزده ساله بودم آقای مطهری به خواستگاریم آمدند و با مخالفت شدید مادرم روبهرو شد چون او در یک خانواده غیر روحانی و مرفه بزرگ شده بود و میگفت دخترم را به روحانی شوهر نمیدهم سرانجام بعد از مدتی مادرم راضی به ازدواج ما شد، روز بیست و سوم مادرم موافقت کرد و همان روز آقای مطهری گفتند: بیست و نهم برای عقد روز مناسبی است و موافقت شد. من در روز بیستونهم به عقد ایشان درآمدم در آن وقت بود که حقیقت خوابی که دیدم برایم روشن شد».
در ادامه نویسنده به مصاحبهای که با همسر استاد مطهری انجام داده و به فضایل و اخلاقیاتی که ایشان درباره همسرشان بازگو کرده پرداخته است. نویسنده در روایت ششم به مهاجرت استاد مطهری از قم به تهران میپردازد و از آن به عنوان سختترین روزهای زندگی استاد یاد میکند، و اینکه ایشان در مدرسه سپهسالار هم درس میدادند و جلسات درس ایشان جوانهای زیادی را به خود جلب میکرد و بسیاری از دانشجویان سر کلاس ایشان حاضر میشدند و علاوه بر همه اینها استاد هفتهای یکبار برای دیدن استادش حاج آقا روحالله خمینی و نیز شرکت در جلسات درس علامه طباطبایی راهی قم میشدند تا اینکه مسئولان دانشکده الهیات دانشگاه تهران تصمیم گرفتند از میان روحانیون و طلبها عدهای را بعد از امتحانات سخت به صورت حقالتدریس استخدام کنند. آقای محمدتقی مطهری برادر استاد مطهری درباره ورود ایشان به دانشگاه تهران و چگونگی امتحانات چنین میگوید:
«امتحان کتبی هشت روز طول کشید. سپس امتحان شفاهی شروع شد. در روز امتحان شفاهی، میرزا احمدخان سعیدی دنبال استاد راه افتاده و با خود گفت: «مطهری امتحان کتبی را به این خوبی داده است؛ حالا ببینیم آزمون شفاهی را چه کار میکند.»
کتاب امتحانی منظومه حاج ملاهادی سبزواری بود. کتاب را باز میکند و بحثی به میان میآید. استاد مطلب را شروع میکند. بحث را از منظومه به اشارات میبرد و از اشارات به اسفار. در این هنگام، آقای راشد رو به استاد میکند و میگوید: «صبر کن. ما از بیست بالاتر نداریم. این نمره بیست! حالا مطلب را ادامه بده تا ما استفاده کنیم.»
جلسه تعطیل میشود. استاد میشود شاگرد و شاگرد میشود استاد. شهید مطهری یک ساعت و نیم صحبت میکند و مطلب را به پایان میرساند. راشد میگوید: «واقعاً بهره بردم» و این جمله را دوباره تکرار میکند.
نویسنده در روایت هفتم از اولین جرقههای انقلاب سخن به میان میآورد و اینکه استاد مطهری بعد از سخنرانی شدیداللحن خود در میان افسران نیروی هوایی علیه حکومت و شاه دستگیر و به زندان رفتند، در قم نیز آیتالله خمینی را دستگیر کرده بودند. استاد مطهری به قدری به آیتالله خمینی دلبسته بودند که ابیاتی در رنج دوری از ایشان سرود. رژیم شاه در اثر پافشاری علمای بزرگ، مجبور شد استاد مطهری و دیگر یارانش را آزاد کند.
نویسنده درباره چگونگی به وجود آمدن حسینیه ارشاد، و اتفاقاتی که منجر به استعفای استاد از عضویت هیئت امنای حسینیه شده؛ از تعطیلی این حسینیه در سال 1350 توسط رژیم شاه و بالاخره کنارهگیری استاد از دانشکده الهیات در روایت هشتم سخن میگوید و عنوان میکند که به رغم کنارهگیری استاد از دانشگاه جلسات درس و بحث استاد هرگز تعطیل نشد؛ یکی از جلسات مهم استاد در آن ایام، جلسهای بود که در منزل او برگزار میشد و در آن عدهای از اساتید بزرگ فلسفه دانشگاه تهران شرکت میکردند.
یکی از کتابهای فلسفی استاد به نام شرح منظومه، نتیجه این جلسات است.
روایت نهم نیز درباره کاپیتولاسیون و ترور حسن علی منصور بود که روحانیون و مردم به مخالفت شدید با آن پرداختند.
نویسنده در روایت دهم دو داستان کوتاه را روایت میکند که در ذیل به بخشیهای از آن اشاره شده است:
«سرباز جوان برای چندمین مرتبه با دقت پنجره خانه استاد را زیر نظر گرفت. برایش عجیب بود که چرا هر شب نور سبزرنگی فضای اتاق آن خانه را روشن میکند. او نگهبان خانه یکی از سرهنگهای ارتش شاه بود. او را به آن محل آورده بودند تا به بهانه نگهبانی از خانه سرهنگ، خانه استاد مطهری را هم زیر نظر داشته باشد تا اگر حرکت مشکوکی دید فوراً گزارش دهد. حالا آن نور سبز رنگ که هر نیمه شب سر ساعت مشخصی روشن میشد او را سخت به فکر برده بود: «نکند جلسهای دارند؟ نکند اعلامیه مینویسد؟ نکند نقشهای میکشند؟ نکند...»
سرباز طاقت نیاورد. در یکی از شبها، آرام آرام خودش را از نردههای ساختمان بالا کشید. صدایی آمد انگار صدای گفتوگو بود! درست حدس زده بود؛ یک نفر آرام آرام حرف میزد. سرباز، سرش را آرام نزدیک پنجره برد تا ببیند چه کسانی مشغول صحبت هستند؛ اما ناگهان با دیدن صحنهای سر جا خشکش زد! استاد مطهری، رو به قبله ایستاده بود و نماز شب میخواند. روی دیوار، یک تابلو سبز روشن بود و نور سبز ملایمی را به اتاق میریخت. روی آن با خط زیبایی، کلمه »الله» نوشته شده بود.
سرباز شرمسار شد. از نردهها پایین پرید. با یادآوری صحنه به نماز ایستادن مرتضی مطهری، که با سوز دل مشغول راز و نیاز با خداوند بود، از خودش خجالت کشید. با خود گفت: «چه حرفها که درباره این مرد بزرگ به من نگفته بودند! چه خیالها که در سر من نبود!... خداوندا، مرا ببخش...»
آن مأمور جوان، بعدها یکی از علاقمندان و مریدان استاد مطهری شد».
در روایتهای بعدی نویسنده از رفتار مناسب و نیک شهید مطهری با فرزندانش سخن میگوید و اینکه چطور مشتاقانه به مسائل فرزندانش رسیدگی میکرد و در ادامه به مسائلی چون دستگیری شهید مطهری و آزادشدنش، شهادت مصطفی خمینی و وقایع پیروزی انقلاب و... پرداختند.
اما در روایت آخر مؤلف به نحوه و چگونگی شهادت استاد مطهری میپردازد که در قسمتی از آن میخوانیم: «... محمدعلی بصیری جوان احمقی بود، وقتی متوجه حماقت خود شد که یکی از بزرگترین علما و متفکران اسلامی را از میان برداشته بود.
در آن شب شوم، استاد مطهری برای شرکت در جلسهای، به خانهای در خیابان فخرآباد رفته بود. بدون محافظ هم رفته بود. استاد مطهری، همراه خودش محافظ نمیبرد و از تشریفات بدش میآمد.
یک اتومبیل وانت، بیشتر از 3 ساعت آنجا ایستاده بود و استاد را از منزل تا آنجا تعقیب کرده بود. استاد از جلسه بیرون آمد. احساس کرد دو نفر از افرادی که با او بیرون آمدهاند، با هم صحبت خصوصی دارند. استاد قدمهایش را تندتر کرد که مبادا حرف آنها را بشنود.
ناگهان محمدعلی بصیری، که کنار وانت ایستاده بود، استاد را از پشت سر صدا زد:
استاد؟!
استاد برگشت و با مهربانی پاسخ داد:
جانم؟!
ناگهان گلوله شلیک شد و...»
روحش شاد.